785

ساخت وبلاگ

امکانات وب

 

روزهای عجیبی رو میگذرونیم

مامان بزرگ خوب نیست و حال همه ما بدِ...

دوهفته ندیدمش چون توان رفتن و دیدنش زیر اون دستگاه ها رو ندارم

مثل آدم هایی که میخوان خودشون رو گول بزنن سعی میکنم اطرافم رو شلوغ کنم تا

فراموش کنم یکی از عزیزترین هام رو تخت بیمارستان و من هیچ کاری از دستم برنمیاد

درگیر پایان نامه، امتحان های آخر ترم بچه ها، تصحیح برگه ها و نمره دادن و فکر عمل

هفته دیگه خودم! اما باز شب ها خواب های آشفته میبینم و صبح خسته تر از شب قبل!

ماجراهای چندروز اخیر تو کشور هم به همه اینا اضافه شد

نگرانی از وضعیتمون. از قلدری یه آدم زبون نفهم که هزارکیلومتر اونطرف تر نشسته و

میخواد واسه ما تصمیم بگیره.

یه جورایی میدونم اتفاقی نمیفته اما یه درصد احتمال جنگ هم ذهنم رو آشفته کرده.

باز کنار همه اینا مهاجرت آدم های اطرافم یه بغض عجیبی چسبونده گوشه گلوم

با ویبریو خداحافظی کردیم و استادخان هم درحال جمع و جور کردن و رفتن

هنوز باورم نمیشه که شاید دیگه هیچوقت نبینمشون

استادخان میگه همه شرایط رو برات محیا کردم امیدوارم همونطوری بشه که میخوایم

من اما هرچقدر که میخوام نگاهم رو به آینده بچسبونم بازم ته دلم میگه چقدر نبودن

این آدم سخت برام سخته.

 

نوشتن این جمله ها هم مثل ذهنم آشفته بود

اما باید مینوشتم

کاش همه چی یهویی خوب بشه

مثل بارونی که تو اون شرایط سخت استرالیا اومد

خدایی کمکمون کن

 

[ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 139 تاريخ : جمعه 18 بهمن 1398 ساعت: 13:21