حس میکنم قدرت نوشتن رو از دست دادم
دوست داشتم اینجا هم یه آیکون بلندگو داشتم تا بتونم راحت حرف بزنم
از همه روزهایی که مثل برق و باد میگذرن... از خونه م و آرامشش..
از میز کارم و طبیعت بی نظیری که با هر نگاهی که به اطراف ميندازم
حالم رو خوب میکنه... از دلتنگی هام برای کنج آروم و اون پرچم سبز...
از نگرانی های پشت این روزها بابت آینده و ادامه راهم...
از آدم هایی که کنارم هستن با هزار و یک اتفاق...
از دلم که انگار طلسم شده...
کارهای پروژه رو پیش میبرم و مثل همیشه نگران نتیجه و منتظر حل
شدن مشکلات... از اینکه استاد جنتلمن هیچی از کارهای این مرحله
نمیدونه خیلی راضی نیستم اما چه کنم که مسیرم اینطوری پیش رفت...
دیگه مثل قبل تا آخروقت تو اتاقم نمی مونم، برای رسیدن به خونه م
ذوق دارم، حالم تو این چهاردیواری کوچیک خوبه... آرومم از این سکوت
و آرامشی که اینجا ساختم...
شاید همین هم ترس به دلم میاره... دوست دارم نگه دارم این روزها رو...
دارم یاد میگیرم، تجربه های جدید تو محیط کار و زندگیم اینقدر زیاد که
نمیدونم از کدوم باید حرف بزنم.
این تنهایی چیزهای جدیدی بهم نشون میده...
دلم می خواد زیاد بگم اما انگار با نوشتن حس و حال و احوالم قابل بیان
نیست...
خدایی شکر
میدونم که نگاهت مثل همیشه بهم هست...
[ هم دمــم ]...برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 32