786

ساخت وبلاگ

امکانات وب

 

تلگرافی باید بنویسم و سعی کنم یه ساعت بخوابم تا برای عمل آماده باشم.

مامان بزرگ از بیمارستان مرخص شد. خداروشکر میکنیم که خونه است حتی اگر حالش

خیلی مساعد و مثل همیشه نباشه ولی همین که کنارمون هست هزارمرتبه شکر داره.

درک اوضاعی که تو این یه هفته اخیر به وجود اومد خیلی خیلی برام سنگین بود

شاید همون یه درصد امیدی که ته دل داشتم هم دود شد رفت هوا... به خودم میگم که

دختر تلاش خودت رو بکن و برو یه جای آروم... حداقل یه جای آروم برای خودت بساز.

آدم های اطراف هم همینطورن... نمیدونم شاید زمان نیاز داشته باشن تا همه بتونن یه

کمی این ماجراها رو هضم کنن و بذارنش یه گوشه ذهن که بشه ندید!!!

وسط این ماجراها وقت رفتن ویبریو هم رسیده بود. آخرین بار باهاش خداحافظی کردم

چندتا تیکه سنگین هم انداختم و خندیدیم و رفت... به همین سادگی...

چندساعت پیش هم کلا از این خاک جدا شد و رفت یه سمت دیگه و من فکرمیکنم که

احتمالا دیگه هیچوقت نمیبینمش دیگه نمیاد اتاق استاد خان با اون لبخند حرص درآرش

اذیتم کنه و منم جوابش رو بدم و دیگه نمیشینم روبروش از بلاهایی که سرمون آورده

بود بگم و چهارتا حرف بذارم روش که دلمون خنک بشه.

همه آدم ها بعد از یه مدت اون جایی که هستن رو ترک میکن و میرن حالا میخواد این

جدایی از محیط تحصیلی یا کاری باشه یا جدایی از وطن و آخرین مرحله از این دنیا...

اما به اندازه خاطره هایی که با آدم های اطرافشون دارن رفتنشون برای بقیه سخت تر

میشه. شاید اون روزهای پنج سال پیش فکرنمیکردم نبودن ویبریو بتونه این حس رو

به من بده اما واقعا بعد پنج سال و با همه خوب و بدها دلم از رفتنش گرفت و فقط

برای موفق بودنش دعا کردم...

امروز هم وقت عمل دارم. بعد از تموم شدن ترم بچه ها و امتحان و تصحیح برگه ها

و به یه جایی رسوندن کار پایان نامه دیگه نوبت خلاص شدن از عینک ...

کارهای ترم جدید و واحدی که دیگه این دفعه مستقل از استادخان بهم دادن رو انجام

دادم و فقط مونده بود یادگاری که باید به استادخان میدادم. گفته بود همین روزا میره

اما بازم عقب افتاده و من به خاطر اینکه نمیدونم این نقاهت کی تموم میشه گفتم زودتر

برم بهش بدم. بماند که چقدر خودش رو به در و دیوار کوبید که این چه کاری کردی و

مثل همیشه کلی غر زد که من واسه تو کاری نکردم اما من خودم میدونم چقدر کمکم کرد

چقدر تو این راه راهنمای خوبی بود و واقعا مثل دوست بود نه یک استاد.

بعد هم گفت برو چشمات رو درست کن و دوباره بیا فعلا هستم.

بماند که باز از رفتن و اینکه زود کارا رو جمع و جور کن تا بتونی اقدام کنی هم حرف زد

و من میدونم حتما تو این راه هم باز بهتر از هر کسی میتونه کمکم کنه.

 

+ چشمام به خیر و سلامتی از این شیشه هایی که چندسال همراهشون بودن خلاص شن

+ مثل الان که خبر جواب دادن یکی از مراحل کارم رسید بقیه هم به خوبی بگذرن

+ خدایی که اون بالاست همیشه برام خوب خواسته با همه شرایطی که دارم

   پس بازم‌ تلاش میکنم برای هدفم و همه چی رو میسپارم به خودش ...

 

[ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 135 تاريخ : جمعه 18 بهمن 1398 ساعت: 13:21