775

ساخت وبلاگ

امکانات وب

 

روزهای نسبتا شلوغی رو میگذرونم

اینقدر ذهنم درگیر بوده که وقتی تو آسانسور دانشگاه با روپوش سلفی گرفتم و بعد اومدم به مامان نشون

دادم، خودمم تعجب کردم!!! چقدر لاغر شدم!!! طبق معمول منو کشوند رو وزنه و دیدم واویلا تو همین

چندهفته نزدیک 3 کیلو کم کردم...

پس خیلی طبیعی که روپوشی که تازه ماه پیش خریدم اینقدر گشاد شده باشه...

 

کارهای پایان نامه رو روال بود و میشد گفت در حال نتیجه دادن که متاسفانه بعد ساخته شدن ستون

فهمیدیم اصلا اون ویژگی که ما میخوایم رو در عمل نداره و نتیجه هم این شد که دوباره از اول شروع کنم

میگم از اول یعنی دقیقا از مرحله اول سرچ کردن.

این شرایط دقیقا همزمان با گذروندن روزهای آشنایی با پسرکی که واقعا نمیدونم قراره به کجا برسه...

یه سری ماجراهایی که پیش اومد از بیرون رفتن و صحبت ها و .. باعث شدن نظر مامان عوض بشه ولی

بابا میگه عجله نکن. دیروز به مرحله ای رسیدیم که گفتم بیاین تمومش کنیم ولی باز حرف زدیم و شاید

همدیگه رو قانع کرده باشیم اما هنوز خیلی برام مبهمه... هنوز زمان میخوایم البته اگر بخوایم ادامه بدیم.

همه این فکر و خیالا کافیه تا باز من اشتهایی برای غذا خوردن نداشته باشم و تقریبا شبیه مداد بشم

کلاس های دانشگاه هم پابرجاست

تنها جایی که میتونم بگم از ته دل میخندم و یه جورایی زنگ تفریح این روزهای پر فکر و خیال من ...

بالاخره آشنایی با بچه ها زمان میبره مثل همیشه یه عده تو رو راحت قبول میکنن یه عده هم اول چشم

و ابرو میان و شیطنت میکنن ولی بعد اونا هم درست میشن. استادخان میگه اینقدر مهربون نباش یه کم

ابهت به خرج بده اذیتت نکنن. ولی خب من هرچقدرم تلاش کنم بازم سر کلاسا نمیتونم جدی باشم.

مگر جایی که دیگه صبرم لبریز بشه.

هرچقدر استادخان سعی میکنه یه جاهایی ابهت داشته باشه و جدی با این گروه برخورد کنه من نابود

کردم! اینقدری که وسط امتحان و بعد راهنمایی که من سر یه سوال به کل کلاس دادم داشت منفجر

میشد و اومد در گوشم گفت تو اگه گذاشتی ابهت من حفظ بشه!!!

اینقدر موقعیت خنده داری پیش اومد بعد اون راهنمایی یهویی من و چشم های گرد شده استادخان که

اسمم رو با تعجب بلند صدا زد که کل کلاس پوکیدن ولی واقعا گناه داشتن با اون سوالای فضایی. منم

به روی خودم نیاوردم گفتم سخت بود لازم داشتن ولی خداییش نیشم بسته نمیشد. هرچقدرم به خودم

میگفتم جلوی این دانشجوها اینقدر نخند ولی خب نشد! تازه نفهمید من چه راهنمایی های دیگه ای که

نکردم

خلاصه کلی روحیه م تغییر میکنه. از اون طرف ویبریو هم گیر داده میگه یه روز میام سر کلاست میرم ته

میشینم اذیتت میکنم ولی خداروشکر تا حالا نتونسته به این کار پلید دست بزنه...

 

علی و خاله و خیلی از بچه های دیگه مسافر کربلا شدن و امسال عجیب هوایی شدم...

اینقدر به همشون التماس دعا گفتم که مطمئنم اگر دعای خودم قبول نباشه به حرمت دعای اونا خدا

بهم کمک میکنه تا تصمیم درستی بگیرم. 

 

[ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 120 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 17:01