778

ساخت وبلاگ

امکانات وب

 

حس میکنم بچه های کلاس کم کم بهم عادت کردن

اینو از زیاد "استاد" صدا زدن ها و با حوصله تر گوش دادن به حرفام حدس میزنم...

استادخان همچنان اصرار داره که تو خیلی مهربانانه رفتار میکنی اما من نمیتونم غیر

این باشم... نهایتا یه تذکر جدی بدم و بعد برگردم و به ادامه کلاس برسم

گروه اول هفته اکثرا دخترن و شیطون و چندنفری که همچنان چشم و ابرو بالا میندازن

ولی برعکس گروه دوم همه پسر و چندتا دختر هم هستن. این گروه بزرگ پسرونه و

خصوصا اون دوتا شرور ته کلاس اوایل خیلی شیطنت کردن ولی امروز حس کردم که

بهتر شدن تنها نتیجه ش این بود که فامیلی این چندنفر رو خوب یادگرفتم...

یه پسرک جزوه بنویس موبلندفرفری هم هست که به خاطر همه خصوصیاتش فامیلی

اینم خوب تو ذهنم مونده...

فاصله سنی من با اینا دقیقا مثل زمانی که استادخان اومد سر کلاس ما

وقتی به خودش گفتم خندید گفت آره واسه همین اونقدر راحت منو مسخره میکردی و

باز اون خاطره کذایی رو برای بار هزار و یکم تعریف کرد و منم بدون ذره ای شرمندگی

خندیدم.

قراره اول هفته یه مبحث جدید و خیلی جدی تر از کتاب سبز آبی رو تو کلاس تئوری

که همه باهم و یه جمعیت تقریبا ۴۰ تا ۵۰ نفره هستن بگم. هیجان دارم چون همیشه

خودم مخاطب خودم بودم. واسه خودم توضیح دادم. حالا واسه همه این بچه ها...

قراره یه مطلب جدید و پایه رو من براشون توضیح بدم و تو ذهنشون ثبت کنم...

خیلی خیلی برام هیجان انگیزه :)

اینقدر این ماجرا برام پررنگ شده که حس میکنم پایان نامه رفته تو حاشیه

حتی احساسات عجیب غریب روزهایی که گذشت رو هم با همین حس و حال جدید

کمرنگ تر کردم.

آخه هرچقدرم ادعا کنم محکمم و منطقی فکر میکنم بازم احساساتم درگیر شده بود

اما توکل کرده بودم به خدا... دلم نمیخواد بیشتر درموردش بنویسم چون حس میکنم

مثل یه خواب بود و تموم شد و رفت...

 

[ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 126 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 17:01