782

ساخت وبلاگ

امکانات وب

 

روزهای سختی به ما گذشت

از اینترنت و ماجراهای عجیب غریبی که که یهویی به سرمون نازل کردن نمیگم

از اتفاقی میگم که اینقدر برامون سنگین بود که همه خبرها رو فراموش کردیم!

بعد از آخرین باری که با نت بیمارستان وصل شدم و نوشتم، حال مامان بزرگ بد و بدتر

شد. اینقدر که هیچکس باورش نمیشد طی چند شبانه روز یه آدم اینقدر تغییر کنه...

بدترین ساعت ها وقتی بود شبانه رفتیم سر بزنیم و اینقدر وضعیتش بد شده بود که تا

صبح موندگار شدیم. پشت در اشک ریختم و التماس کردم به درگاهش که رحم کنه.

اینقدر بی قرار بودیم و موندنمون بی فایده که گفتم بریم حرم.

نمیدونم از مقابل چه شکلی بی نطر میرسیدیم که همون جمعیت نسبتا کم داخل صحن

که تو اون هوای سرد دم سحر ایستاده بودن چندلحظه نگاهشون رو ما قفل میشد اما

ما فقط رفته بودیم که بخوایم کمک کنن.

بازم نمیدونم قیافه م با اون چادری که از ورودی گرفته بودم و روی کاپشن کلاه دارم

پوشیده بودم چطور بود که خادم اون قسمت دیگه کاری نداشت که اون قسمتی که من

نشستم جای درستی نیست و بیخیال اون قانون ها گذاشت تو حال خودم باشم.

خلاصه که سخت گذشت و من تو اون شب حس کردم پیر شدم از ناتوانی برای کم کردن

بی قراری و درد عزیزی که روی تخت بود...

حالا بعد حدود یک هفته خدا رو شکر کمی بهتر شده. هنوز خیلی چیزا هست که باید حل

بشن. هنوزم وقتی نمازم تموم میشه میگم خدایا رحم کن نه فقط به ما، به خودش..‌

به مامان میگم تازه انگار این روزا فهمیدم چقدر بیشتر از یه مامان بزرگ دوستش دارم.

 

+ خدایا شفای همه مریض ها ...

+ خدایا به مردم این سرزمین رحم کن...

 

[ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 140 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 17:01