633

ساخت وبلاگ

امکانات وب

 

مشخص بود کم آوردم و افکار مالیخولیایی دوباره کل ذهنم و درگیر کردن!

لازم بود که حتما امروز برم تا بعد یه ماه حرفاش و بشنوم

که اطمینان بده راهم هنوز درسته ... چقدر خوبه که تو این دوره زمونه هست

همچین آدمی که همه وقت و همه جا از هیچی کمکی دریغ نکرده‌..‌

امروز صبح قرار بود برم که به خاطر یکی از دانشجوها ساعت و تغییر دادیم

و البته حرصی بود که خوردم اما چه میشه کرد :) با بساطم نشستم تو اتاق و

اونم درحال تموم کردن کار دانشجو بود و اون وسط تیکه ای هم نثار من میکرد

که خب منم ساکت نشسته بودم و تمام اون حرص و خالی میکردم حتی شده 

با خنده و در نهایت هم جمله معروف الهی خدا نبخشتت رو میگرفتم...

وقتی کارش تموم شد گفت بده ببینم اون عتیقه رو (منظورش کتاب سبزآبی

عزیزدلم ) وقتی دید گفت میخواستم بگم یکی هم برای من بگیری که فراموش

کردم گفتم خب چرا زودتر نگفتین؟ گفت از بس سرم شلوغ بود...

وقتی هایلات های بخش های آخر و دید گفت تو که باز مث بنز خوندی ببین

خب چیکار میکنی. و طبق معمول همون حرفای همیشه و از نظر من هندونه 

های که از هر طرف میداد دست من... همین شد مقدمه آه و ناله من و یک

ساعت حرف زدنش... امید دادن و زدن تو سر من که یه کمی اعتماد به نفس

داشته باش منطقی باش اینقدر کمال گرا نباش اینقدر حرف های اطرافیان رو

نکوب تو سر خودت... گفتم بعضی وقتا فکرمیکنم شما بیشتر از خودم به من

اعتماد دارین گفت آره چون من خودم تربیتت کردم خودم به اینجا رسوندمت

می شناسم و میبینم در چه وضعی هستی که میگم (حالا اینجا یه لحظه به

ذهنم رسید که مامان بیچاره م بیست و خورده ای سال زحمت کشیده بزرگم

کرده بعد تو سر همین دو سه سال کل تربیت ما رو به عهده گرفتی؟ :))) ولی

خب از اونجایی که بحث جدی بود اگه حرف میزدم همون کتاب و پرت میکرد

سمتم!!!) خلاصه که حرفای زیادی زد حتی از زمان خودش شرایطش و اون

اتفاقایی که شبیه داستان های حکمت خداست... از اون هایی که وقتی اتفاق

میفتن فقط ناامیدی و یه چرا بزرگ از خدا ولی بعد میفهمی عجب حکمتی بوده

از دوستی گفت که وقتی کم میاورده منبع انرژی مثبت بوده و من فکرکردم

حالا خودتون شدین همون انرژی مثبت برای یک عدد دانشجوی استرسی با

کمبود اعتماد به نفس! میدونستم نیاز به این حرفا هست تا حالم بهتر بشه و

انرژی بگیرم برای روزهای آینده. میگفت من صدای دوستم و ضبط میکردم‌.

خب من نگفتم اما نوشتن این حرفا اینجا و گهگاهی خوندنش دقیفا مث همون

صدا ضبط کردن هاست...

این وسط ویبریو هم طبق معمول پیداش شد یعنی اگه نمیومد تعجب میکردم

بعد حال و احوال باز همون سوال همیشگی" در چه حالی؟" منم خندیدم و یه

نگاه به استادخان انداختم که منتظر جواب دادن من بود. گفتم بابا کیفیت مهم

نه کمیت... ویبریو هم کوتاه نیومد و گفت ۶دور؟ گفتم چی میگین آخه؟؟؟؟

استادخان فقط با خنده نگاه میکرد خب من حس میکنم نه اون نه من میخوایم

که ویبریو خیلی درجریان این کارا باشه آخه اون که نمبدونه شرایط چیه فقط

رو من حساب زیادی باز میکنه!!! خلاصه که گفتم شما فرص کنین ۲دور و بعد

واقعا خنده م گرفته بود چون بلافاصله گفت وقتی تو بگی دو یعنی همون ۶!!!

گفت منتظر باش قراره یه خبر برسه گفتم چی؟ گفتم تو چیکار داری الان؟؟؟

میخوام پوستتون و بکنم!!! 

رفت و ما ادامه حرف ها و برنامه ریزی ها رو داشتیم. دوتا ترم پایینی مجددا 

اومدن و بساط چایی خورون و حرف راه انداختن. وسط حرفای ما از حال و

روز من  که استادخان همچین با اعتماد به نفس سرش و بالاگرفت و گفت رو

تک رقمی بستیم (و من خندیدم به شوخی که کم کم جدی شد ) و بچه ها که

دیدن پاسخگو استادخان دوباره پرسیدن خب کدوم شهر؟ و من تا اومدم حرف

بزنم که دعا کنین من بیارم استادخان دوباره خودش با همون حالت خونسرد

گفت تهران نه همینجا!!! منم به بچه ها گفتم من این وسط هیچ حق انتخابی

نداشتم و دوباره اظهار فضل فرمودن و گفتن همه کاره خودمم این فقط میره

سرجلسه... (بچه ها خندیدن ولی من میفهمم که همه این حرفا غیرمستقیم یه

تلنگر به من که ببین بچه من روی تو از این حسابا باز کردم پس یه کمی به 

خودت بیا و قبول کن اگه بخوای میشه و میتونی به دستش بیاری)

وسط همین حرفا ویبریو هم دوباره به جمع ااضافه شد و من به استادخان

گفتم سوالامم بپرسم رفتم و اون بیچاره مونده بود وسط اون سر و صدا ها

به سوالای من جواب بده یا حرف های ویبریو اینا!!! وسط چک کردن سوال رو

همون کتاب شنیدم دخترک های ترم پایینی درمورد من و بساط پهن شده م 

حرف میزدن و صدای ویبریو خیلی واضح رسید که گفت این کتاب اصلی

بقیه کتاباهاش و ببینین از این جویده تره!!!! (به عمرم تصور نمیکردم یه روزی

ویبریو از این تیکه ها به من بندازه!!! اون آدم عصاقورت داده کجا و این کجا)

سعی کردم بی تفاوت باشم ولی لعنتی تو یه لحظه دفترچه رو از کنارم برداشت

همون دفترچه ای که برای استادخان زیادی عزیز شده و تلاش این چندوقتم رو

با نهایت حوصله واردش کردم. خلاصه که من سوالا رو بیخیال شدم و یهویی

با دوتا انگشت کوبوندم به پیشونیم و با عجز به استادخان نگاه کردم اونم با

خنده ای که کمی تا قسمتی حرصی بود گفت بیخیال برداشتش دیگه!!!

چند لحظه بعد ورق خوردن دفترچه تو دست ویبریو دیدم از اون لبخندهای

مخصوص خودش زد و گفت راضیم ازت :) استادخان هم همچین باافتخار به

ویبریو گفت قراره کتابش کنیم با نوشته های زمان جاهلیت خودم!

ویبریو هم به عادت همیشه گردنش و صاف کرد و گفت منم از اینا داشتم زمان

خودم. ( و من چقدر سعی کردم قهقه نزنم با یادآوری دفترچه هایی که یه بار با

ژست خاص خودش نشونمون داد و شد سوژه ما دانشجوها که امیدوارم خدا

ببخشتمون!!!) ولی جدی جدی فقط خود خدا میدونه که چقدر حس و حال و

انرژی خوبی میگیرم از حرف های این دوتا اما همیشه یه نگرانی کوچیک اون

گوشه دلم خودش و نشون میده که اگه یه وقت نتونی و یه وقت نشه چی؟؟؟

+ امروز یه حاشیه هایی هم داشت که باعث شد عقده چندساله حرفای تلمبار

   شده رو دلم به ویبریو باز بشه و من یه نفس راحت بکشم:)

   مطمئنم ویبریو تصور هم نمیکرد که من دلم اینقدر ازش پر باشه ولی وقتی

   گفت قبول دارم که خیلی اذیتتون کردم انگار یه کبریت زد به من و انفجار!

   بلند خندید و باهیجان بلاهایی که سرمون آورده بود و برای اون ترمکی ها

   و استادخان تعریف میکرد و منم حرص خوردم و وسط هر حرفش میپریدم

   و یه چیزی بهش میگفتم بلکه دل خودم و دوستای غایبمم آروم بگیره!

   وقتی گفت بعد شما دیگه با هیچ گروهی اون کار و نکردم میخواستم خفه ش

  کنم ولی فقط بهش گفتم من دومین باری که باهاتون کلاس داشتم خوندم تا

  ثابت کنم اون کلاس اول و اون بلایی که سر من آوردین حقم نبود گفت خب

  راست میگه!!! 

   ممکنه الان بخندیم ولی واقعا روزهای جهنمی رو گذروندیم :/

   نصف کلاس و انداخت و من با لب مرزترین نمره ممکن پاس شدم :/

!++ خلاصه که بعد دوساعت بساطم و جمع کردم و گفتم چندروز دیگه میام

     تا کتاب هایی که قراره برام بیارین رو بگیرم. گفت پس یادآوری با خودت

     گفتم باشه اما اگه شما پیام و چک کنین!!! نیمه عصبانی گفت یه بار ندیدم

     حالا ببین چقدر میگی. گفتم یه بار که نبوده ولی به هرحال یادآوری میکنم

     و با یه الهی خدا نبخشتت دیگه خداحافظی کرد و برگشتم...

+++ زیاد نوشتم اما لازم بود بنویسم تا حال خوب حرفای مثبت امروز اینجا

        ثبت بشه و من فراموش نکنم که هنوز راه طولانی داریم که قراره بهترین

        نتیجه رو بگیریم:)

[ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 148 تاريخ : پنجشنبه 23 آذر 1396 ساعت: 17:26