599

ساخت وبلاگ

امکانات وب

 

مامان بزرگ خیلی باهوش. درست نیست این لفظ و بگم ولی اینجا که میتونم

بنویسم کمی تا قسمتی هم فضول !!! دوست دارن بفهمن دور و بر چه خبره...

با هزار بدبختی و از آخر هم با دروغ نبودن بابا رو ماست مالی کردیم

البته که چندباری درحال حرف کشیدن از داداش کوچیکه بودن که خداروشکر

به خیر گذشت. یعنی اون بچه هم فهمیده باید چی بگه به بقیه!!!

اصن به خاطر همین زودتر مهمونی رو گرفتیم که دیگه لازم به دعوت دوباره

مامان بزرگ و دروغ گفتن های مزخرف نباشیم! (ولی امان از بعضی آدمها که

نمیفهمن هرکی تو خونه ش شرایطی داره و لازم نیست جاااار بزنه که!)

نمیخوام ناشکری کنم ولی تازه دیشب فهمیدم چقدر آنرمال زندگی میکنیم

اونقدری که باید برای حفظ آبرومون دروغ بگیم...

شب خوبی بود خوش گذشت ولی اون دروغ اخرشب حالم و بد کرد!

+ امروز ظهر اومدم خونه داشتم پارک میکردم که بابا رو دیدم.

   بالاخره چشم مامان بزرگ به دیدن دامادشون روشن شد. ولی ما یهو یاد

   حرف ها (همون دروغ هایی که مث آب خوردن گفته بودم) افتادیم و خدا

   خدا میکردیم حرف های بابا تناقض نداشته باشه. که نداشت :/

   یعنی خانواده جالبی هستیم که خوب بلدیم حفظ آبرو کنیم و خوشبخت

   جلوه کنیم ولی بین خودمون داغونیم...

++ به بابا میگن چقدر شما لاغر شدی

     کاش میتونستم بگم مامان بزرگ عزیز، لاغری بابا تو ظاهر که شما متوجه 

     شدی ولی روح و روان نابود شده ما رو هیچکس نمیبینه ...

دوست نداشتم هیجوقت درمورد این قسمت از زندگیم بنویسم ولی نمیدونم

چرا امروز نوشتم! شاید به خاطر حس بد اون دروغ لعنتی بود

[ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 147 تاريخ : دوشنبه 6 شهريور 1396 ساعت: 2:00