598

ساخت وبلاگ

امکانات وب

 

فردا یه مهمونی کوچیک داریم... 

مامان بزرگ هم امروز بعدازظهر اومدن. یه نگاه به کل خونه انداختن بعد گفتن

نه سلیقه تون خوبه خوشم اومد  گفتم خب خداروشکر شما اوکی بدین یعنی

دیگه عالیه  بعد هنوز نیومده میگن خب دیگه به سلامتی جا به جا شدین

باید بذاری خواستگارا بیان! گفتم بیخیال بذارین همین یه ماه باقیمونده رو

نفس بکشم. حوصله ندارم :/  و باز نصیحت ها و حرف ها شروع شد...

فعلا تنها نوه های مجرد و در فرهنگ مامان بزرگ "دم بخت" ، من و پسرخاله

هستیم که خب اون پسررره کی میخواد بهش حرف بزنه ولی من هر بار باید

کلی نصیحت بشنوم و هیچی نگم! البته برخلاف نوه های قبلی ناراحت نمیشم

ولی خب هربار شنیدن این حرف ها هم خسته کننده است!

+ آدمیزاد خیلی عجیب غریبِ، هربار با خودت میگی خدایی فلان مشکل حل

   بشه دیگه دنیا گلستون میشه. ولی مگه این خواسته ها تمومی دارن؟؟؟

   تا هفته پیش حل شدن اون مشکلات بود و حالا به فکرا چیزای دیگه م

   ولی به هرحال شکر... هزار هزار مرتبه...

++ فردا بعد یه هفته صبح راحت میخوااابم :)

      یعنی فقط خدا میدونه هر روز صبح که آلارم گوشی میزنه چقدر با خودم

      کلنجار میرم که به وسوسه های اون صدای موذی تو سرم گوش ندم و

      دوباره نخوابم!!! 

[ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 130 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 15:52