591

ساخت وبلاگ

امکانات وب

 

گفته بودم از بلاتکلیفی متنفرم...

حالا شرایطی پیش اومده که نمیدونم تا کی ادامه داره... بین آسمون و زمین

گیر کردیم! برنامه هام کارام همه بهم ریخته... اون دفترچه هفتگی که شنبه و

یکشنبه ش سفید و خالی بدتر از همه چیز رو اعصابه. 

تو این روزا خیلی سعی کردم محکم باشم تلقین کنم که همه چی درست میشه

ولی امروز صبح نتونستم. منم تا یه حدی توان دارم. گریه کردم ولی دیدم خب

چه فایده؟ مثلا الان اگه منم بشینم اینجا اشک بریزم چی قراره درست بشه؟

پس طبق معمول خودمو جمع و جور کردم.

برای اینکه از این حال و هوا دربیایم رفتم گفتم شب بریم غذا بگیریم بعد بریم

پارک ؟؟؟ یه نگاه انداخت گفت تو هم دلت خوشه! 

نه دلم خوش نیست ولی یاد گرفتم که روبروی هر مشکلی تظاهر کنم

تظاهر به اینکه هیچ اتفاق مهمی نیفتاده که من اینقدر محکمم که با این چیزا

از پا نمی افتم...

کاش فقط یه ذره از این روحیه تو وجود مامانم بود. کاش بابا اینقدر راحت

از کنارمون بودن نمی گذشت. کاش یه لحظه فکرمیکردن که در برابر زندگی

بچه هاشون مسئولن. نه با پول و غذا و ... 

میدونم راه کار احمقانیه ولی چندوقته دوباره فکر زندگی کردن تو شهر دیگه

افتاده تو سرم! دلم یه خونه و جو آروم میخواد. تنها تنها ...

جایی که بتونم بیخیال همه حاشیه ها یه ذره به خودم و آینده و آرزوهام

فکر کنم...

+ از فردا دوباره برمیگردم کتابخونه.

[ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 136 تاريخ : سه شنبه 10 مرداد 1396 ساعت: 21:31