586

ساخت وبلاگ

امکانات وب

 

سرم از شدت اطلاعات و مباحثی که بهم ربط داده شد و جزئیاتی که تازه

فهمیدم داره میترکه ...

+++

همین یه ساعت پیش که داشتم مینوشتم هنوز این جمله بالا رو تموم نکرده

بودم که یهویی دیدم یکی با تعجب و صدای نسبتا بلند صدام میزنه سرم و

آوردم بالا دیدم با یه حالت طلبکار اون سمت محوطه واستاده میگه: آفرین

خوب داری درس میخونی! 

گفتم میخوام برم خونه که از کتابخونه اومدم بیرون! 

باز یه نگاه به ساعت انداخت گفت هنوز که تایم رفتن همیشگیت نشده!!!

گفتم از اینهمه حجم اطلاعات دارم میپوکم ... تازه کتاب دیگه م نیست میرم

خونه تا چیزهایی که گفتین و کامل کنم :/

گفت پاشو برو بچه ها از کنکور اومدن ببین چی میگن که باز اینقدر نگی دارم

استرس میدم.خانم فلانی رو میشناسی اومده میگه هیچی نبوده راحت قبوله

+ ماجرای این منفجر شدن سر از حجم اطلاعات اینه که

  صبح مبحثم تموم شد و وقتی رفتم کتاب و تحویل بدم گفت میدونی سال

  دیگه عین این ساعت کجایی؟؟؟ گفتم آره جلسه کنکور :/

  سوالا و رفع اشکالا که تموم شد گفت بشین میخوام از فلان مبحث فلان

  درس سوال بپرسم... منم جوگیر چون خوب خونده بودم گفتم باشه :)

  یه چیزا میپرسید و بعد جواب های من باز توضیح میداد که کم کم شبیه

  لاستیک پنچر شده گوشه صندلی نشستم و گفتم اینهمه جزئیات نبود که :/

  میگه تو کتاب نیست ولی دارم بهت میگم الان!

  اینقدر قیافه م ضایع بود که گفت نفرین ناله نکن تو دلت! نمیخوام بهت

  استرس بدم ولی واسه همینه که صدبار بهت میگم بیا بپرس تا بفهمی...!

  امروز دیگه واقعا شیرفهمم کرد که باید بپرسم 

++ دوباره شدم همون آدم و همون نگرانی ها با این تفاوت که این بار تحربه

      دارم... با بقیه خیلی نمیشه از حال و روزم حرف بزنم پس باید نشون بدم

      که قوی تر از اونموقع هام... فقط میتونم همینجا بنویسم و ذهنم رو سبک

      کنم. خدایی ببخش که دیوونه ت کردم با اینهمه حرف و نگرانی

      خداجونم میشه که بشه ؟؟؟ :)

[ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 139 تاريخ : جمعه 30 تير 1396 ساعت: 14:21