554

ساخت وبلاگ

امکانات وب

 

بین شلوغ پلوغی های این روزا متوجه شدیم بابای دوستی فوت کرده

اول باورم نمیشد... اینقدر درگیر بودیم که اصن حواسم نبود چرا دو روزه 

نیست چرا پروفایلش و تغییر داده !

وقتی یکی از بچه ها بهش گفته چرا زودتر خبرندادی گفته نمیخوام قبول

کنم بابام دیگه نیست ...!

امروز بعدازظهر رفتم مراسم، وقتی کنار در عکس باباش رو دیدم ناخودآگاه

بغضم گرفت. وقتی کلاس زبان میرفتیم، شبایی که ماشین نداشتم به زور منو

با خودشون میبردن که برسونن چقدر تو همون یه ذره مسیر با خنده و شوخی

حرف میزدن ... حتی الان که می نویسم هم دقیق چهرشون جلو چشمم 

من خودم تنها رفته بودم

بچه ها هنوز نرسیده بودن، جلو در فقط پرسیدم زهرا کجاست؟

با یه صورت سفید و بی روح با لباس های تمام مشکی نشسته بود رو صندلی

وقتی منو دید بلند زد زیرگریه.. بغض منم ترکید و بلندتر از اون گریه کردم

تو اون چنددقیقه که بغلش کرده بودم فقط اسمم و صدا میزد و میگفت بابام

رفت ... نه میتونستم حرفی بزنم نه اینکه حداقل دلداریش بدم فقط بلندتر

گریه میکردم ... من تحمل این مراسم ها رو ندارم چون برای عزیزام تجربه

کردم ولی نمیشد که نرم ...

بعد از اینکه زهرا آروم تر شد تازه یادم اومده که مامانش و ندیدم :/

رفتم یه گوشه نشستم قرآن و خوندم و ۲۰ دقیقه بعد بلند شدم

واقعا دلم داشت میپوکید ...

مامان تو ماشین بود که برسونمش دندون پزشکی بعد هم گفتم میرم حرم

+ هنوز هم تو فکر مراسم و حال و احوال دوستی ام ...

   فقط امیدوارم خداصبرشون بده و مطمئنم اون مرد بهترین جای بهشت ...

[ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 131 تاريخ : دوشنبه 15 خرداد 1396 ساعت: 0:50