1053

ساخت وبلاگ

امکانات وب

در شرایط عادی باید اخرین پست سال 1401 رو طبق معمول با گوشی می نوشتم

اما حالا با از کار افتاد یهویی گوشی و احتمالا از دست دادن گوشی نازنینم فعلا با صفحه بزرگ و نا آشنا تبلت می نویسم...

با این وضعیت قیمت ها خریدن گوشی جدید در حد مدل خودم خیلی جالب نیست و امیدوارم یه جوری بشه تعمیرش کرد

امیدوارانه به مامان میگم شاید پذیرشم قطعی شد و دیگه لازم نباشه از اینجا گوشی بخرم ...

...

ده سال که اینجا و رو این صفحه نوشتم و حالا طبق رسم هرسال می خوام تو آخرین روز از سال آنچه گذشت رو مرور کتم...

چقدر خوشحالم از تموم شدن این سال

قبل شروع سال اتفاقاتی رو تجربه کرده بودم که کم از زلزله نداشت... به همون اندازه ناگهانی و ویران گر...

شاید بهترین توصیف برای سال 1401 "آوار برداری و نوسازی" بود :)

متاسفانه با لباس سیاه عزا سال جدید رو شروع کرده بودیم و حال دل من سیاه تر از لباس ها بود!

فصل بهار با سنگین ترین حالت ممکن گذشت... نفهمیدم نوروز چطور گذشت...

ماه رمضون بدون حس گرسنگی های همیشه و انتظارم برای افطار گذشت...

انگار همه علائم حیاتی لازم رو از دست داده بودم و فقط به رفت و آمد صبح و شب نگاه می کردم

کلاس های درس و ترم رو با بدترین حالت خوذم تموم کردم و وقتی به اون روزها فکرمیکنم حس میکنم کم گذاشتم!

نقطه عطف بهار سفر کربلا بود

تو تمام روزهایی که گذرونده بودم میدونستم فقط نزدیک بودن به خودش میتونه حالم رو خوب کنه

بهش گفته بودم برای تولدم یه نشونه می خوام... سفر کربلا شد نشونه

اون یک هفته و حال و احوالم تو اون سرزمین اینقدر خوب بود که وقتی تصویر اون روزها تو ذهنم میاد باز آروم میشم...

تابستون و ایمیل های فراوون و مصاحبه های پشت سرهم باعث شد فکرکنم بالاخره همه چی داره درست میشه

قرار چهل شب رو برای اولین بار انجام دادم

شب هایی که چشمم به اون پرچم و آسمونش بود و فقط حرف می زدم تا شاید آروم بشم ...

تصمیم برای شروع دوره های درمانی جدی شد و حس میکنم کار مهمی رو در حق خودم انجام دادم

فشار آوار سنگینی که ازش حرف زده بود ذره ذره از روی روحم کم میشد

اینقدر کم که انگار نه انگار بیشتر از شش ماه زمان گذشته!

من ضعیف ترین و رنجورترین حالت خودم رو تو این سال دیدم

خیلی سخت بود تحمل وضعیتی که توانی برای تغییرش نداشتم

دوستی... مامان... استادخان... نزدیک ترین آدم هایی بودن که تو این حال همراهم بودن

یه وقتایی با تلنگر های مختلف سعی کردن دوباره تبدیلم کنن به همون آدم قبلی... به همون دختر باانگیزه و پر انرژی

اما

هم من و هم اونا می دونستیم که بهترین راه گذر زمان ... اما اینکه چقدر زمان باید بگذره رو نمیدونستم

پروسه پذیرش دانشگاه معروف پیش می رفت و همزمان خستگی و فشار زیاد زندگی استادخان رو می دیدم

سوال مهمی پیش اومده بود ... دختر تو میتونی این حجم از فشار رو تحمل کنی؟ مطمئنی از این راه؟

و جواب هایی که تو وجودم حس می کردم تو اون دوره زمانی و با اون حال نه چندان جالب روحی اصلا خوب نبود

سردرگم... خسته... دلشکسته..اما با کورسوی امید ته دلم وارد پاییز شدم

دردناک ترین فصل سال

پر از لحظه های یادآوری برای مغز هوشیار من ...

اینقدر تصاویر ذهنم واضح بود که حس می کردم دوباره دارم اون لحظات رو زندگی می کنم

روزهای زیادی رو گوشه خیابون تو ماشین اشک ریختم

لحظه های عجیبی رو با بغض و چشم های تار گذروندم

حتی نمازهایی که بی اختیار با اشک روی صورتم خونده شد اما می دونم خدا قبول میکنه...

دانشگاه... کلاس با دهه هشتادی های شیطون... اتفاقات عجیب جامعه... وضعیت هم وطنام...

همه کنارهم باعث می شد حتی برای چندساعت از خودم دور باشم

اما فهمیدم راه حل سرپوش گذاشتن نیست باید حلش کنم

جلسه های مشاوره رو شروع کردم... جلسات اول با صدای لرزون و بغض و اشک گذشت

کم کم جلو رفتیم... بدون سانسور خودم و حالم روبروی یه غریبه حرف زدم

سرزنشم نکرد... بهم نگفت تو که اینقدر ضعیف نبودی... دلسوزانه نگاهم نکرد... فقط شنید...

حالم تغییری کرد؟ نمیدونم ولی حس می کردم سبک میشم...

دنبال جواب سوالم بود... هنوز با گذشت زمان یه سوال داشتم چرا من اینطوری شدم

چرا با من اینطور رفتار شد... چرا من؟

...

با این وجود کم کم داشتم امید می گرفتم... زمستون شروع شد و من آروم تر بودم...

دانشگاه‌ اوکی داده بود و من منتظر مرحله اخر بودم... من حالم حتی به ظاهر بهتر بود...

اما انگار هنوز بازی ها تموم نشده بود

به فاصله چندروز مثل دومینو پشت سرهم اتفاقاتی افتاد

پذیرش دانشگاه کنسل شد... مشکلی که تو پروسه پذیرش پیش اومده بود تقریبا دستم رو از خیلی دانشگاه ها کوتاه کرده بود

فهمیدم بعد چندماه ازدواج کرده و به معنای واقعی دلم سوخت بابت رنحی که کشیده بودم

یه پیامک از یه آدم در گذشته اومد و حالم از وقاحت یه عده بهم خورد

ولی میدونی حس میکنم همه این اتفاقا افتاد همه این روزها گذشتن و رفتن تا من یه چیزی بفهمم

تو میتونی از پس مشکلاتی که یه روزی حتی توان تصورشون رو هم نداشتی بربیای...

سخت بود اما بلند شدم

حقیقتش این که فکرنمی کردم بتونم اما شد

هنوز یاد‌آوری بعضی خاطره ها دلم رو می سوزونه

هنوز یه وقتایی چشمام تار میشه

هنوز بعضی وقتا که نگاهم رو به آسمونش میگم اگه نشه باید چیکار کنم و ترس وجودم رو میگیره

اما به هر حال

الان دیگه می تونم بگم خیلی وقت که اشک از سر ناتوانی نریختم

الان دیگه میدونم اگه این راه جواب نده بازم می تونم تلاش کنم

الان دیگه از تجربه کردن نمی ترسم...

هزینه سال 1401 خیلی زیاد و سنگین بود اما شاید ارزشش رو داشت

...

برنامه های زیادی برای سال جدید هست

کارهای جدیدی که قرار تو دانشگاه تجربه کنم

اتفاقات خوبی که منتظرشون هستم

و احتمالا ادم ها و زندگی جدیدی که قرار داشته باشم

...

امیدوارم سال جدید برای همه بهترین سال باشه

سلامتی ... رزق و روزی فراوون... رسیدن به آرزوها و حال خوب دل ها...

...

[ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 72 تاريخ : جمعه 18 فروردين 1402 ساعت: 21:49