1051

ساخت وبلاگ

امکانات وب

یه تار مو سفید جدید دارم

از اون تار موهایی که نیاز نیست بگردی تا پیداش کنی

روبروی آینه که وامیستم، رنگ سفیدش رو موهای تیره برق میزنه...

نمی دونم نوشته بودم که تازگی هر چند هفته یه تار سفید جدید دارم یا نه

اما دیدنشون مثل اولین بار ناراحتم نمیکنه!

آخرین دورهمی قبل نوروز رو گرفتیم

نمیدونم سال دیگه هرکدوم از ما کجاییم

این آدم ها هم مثل خیلی از آدم های دیگه ای که تو زندگیم بودن و رفتن

کم کم وقت رفتنشون رسیده...

مثل رسم چندساله مون دور میز تزئین شده کنار همدیگه به دوربین

لبخند زدیم و عکس گرفتیم. دور تا دور میز نشستیم و دکترخندان

حرف زد... گفت امسال دیگه همه شما میرین بعد به من یه نگاه انداخت

گفت تو هم حتما دیگه رفتی یه قاره دیگه! بچه ها همه بلند با خنده

گفتن ان شالله...

وقتی دکتر حرف می زد یا وقتی به بچه ها نگاه می کردم دلم خواست

بهشون بگم چقدر تک تکشون رو دوست دارم. چقدر خوب بود که چهار

سال پیش تصمیم گرفتم ادامه راهم تو این بخش و با دکتر خندان باشه.

یه لحظه از اینکه دیگه قرار نیست تو این باغ قشنگ و کنار این گروه

دورهمی قبل عید بگیرم دلم گرفت... اما مگه میشه همه اتفاقات و آدم

خوب ها رو کنار خودمون برای همیشه نگه داریم؟

نه نمیشه... فقط میشه تا فرصت هست و همه کنار هم هستیم لذت ببریم

‌‌

به عکس ها نگاه میکنم به چشم ها و صورت خودم نگاه میکنم و باز

خداروشکر میگم... زورم میکنم روی چشم ها... چشمام نور دارن...

وقتی عکس پارسال رو نگاه میکنم تفاوت رو میفهمم

دقیقا همون روز بود که تموم شد... بچه ها زنگ زده بودن بیا دورهمی تا

روحیه ت هم عوض بشه... نزدیک سال نو بود ولی عزادار بودیم و من

کنار همه غمی که از سمت خانواده م حس میکردم دلم هم شکسته بود

کلافه بودم... دقیقا به فاصله چندساعت بعد اون عکس حضورش تو

زندگیم خط خورد...

عکسی که معلومه چقدر خسته م، رنگ صورتم سفید و بی حال و از همه

مشخص تر چشمام که بدون نور بودن...

امروز که دوتا عکس به فاصله یک سال رو به مامان نشون دادم تعجب

کرده بود... گفت خوب شد که گذشت...

یادم میاد که چندماه بعد اون ماجرا مامان و استادخان میگفتن حتی

صدات هم داره برمیگرده به حالت همیشگی و پرانرژی که داشتی...

اون عکس رو پاک نکردم تا بدونم شکست همیشه هست ولی مهم تر از

همه این که بعد هر اتفاقی میتونی بلندشی میتونی دوباره تلاش کنی...

چقدر دلم میخواد زیاد بنویسم زیاد حرف بزنم

اما نمیدونم چطور باید حال و احوال این روزها رو توضیح بدم

حتی با مشاور هم سخت حرف میزنم

دوست دارم حرف بزنم ولی انگار نمیشه

حس میکنم بعد یه دوره طولانی تقلا و دست و پا زدن یهویی نشستم...

مثل بچگی ها که اینقدر دور خودمون می چرخیدیم تا یهویی واستیم

حس و حالم مثل سرگیجه های بعد اون دور چرخیدن طولانی شده...

خدایی میشه خواهش کنم کمک کنی تا راه پیدا کنم؟

[ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 78 تاريخ : پنجشنبه 25 اسفند 1401 ساعت: 17:36