صبح زود بیدار شدم درحالی که چندساعت بیشتر نخوابیده بودم
طبق معمول هنوز چشمام باز نشده ایمیل چک کردم
با دیدن اسم دکتر خندان روی صفحه فقط یه چیزی به ذهنم رسید
مقاله م!
اینقدر گیج بودم که نفهمیدم چطوری اون چندخط رو خوندم تا رسیدم
به این قسمت جذاب was accepted to publish
یه جوری از تخت پریدم پایین که نزدیک بود بابت یه مقاله ناقص بشم.
چون هنوز باورم نمیشد که تموم شده دوباره روی سیستم چک کردم
فایل رو بررسی کردم و یه نفس راحت:) بله مقاله م قبول شده
بعد بیشتر از یک سال تلاش و ناامیدی و ایمیل های reject فراوان اما
اینجا دیگه قبول کرد و تمام...
در حین اصلاح مشکلات جزئی که داشته به بچه ها زنگ زدم، به مامان
خبر دادم و البته به استادخان...
دقیقا روز قبل زنگ زده بود و طبق عادت یه بحث جنجالی باهم داشتیم
و خب میشه گفت همدیگه رو شستیم و خیلی مرتب پهن کردیم روی بند
و البته دوتا گیره هم زدیم :)))) قطعا مقصر خودش بود چون از راه دور
هم اذیت میکنه و ایندفعه دیگه خیلی پیشرفته کار کرده بود!
به قول خودش انتقام هفت هشت سال پیش رو گرفت دیگه!
حالا بین این بحث و شوخی، یه کمی جدی حرف زدیم و ماجرای کار و
دانشگاه ها رو توضیح دادم و چقدر ناامیدانه گفتم این مقاله لعنتی هم
چاپ نمیشه که من بفرستم تا شانس بیشتری داشته باشم...
وقتی زنگ زدم بهش گفتم درسته اون بحث جنجالی رو داشتیم اما این
باعث نمیشه خبرهای خوب رو نگم! وقتی از مقاله گفتم خیلی خوشحال
شد و در کنارش خبر پذیرش یکی دیگه از آشناها رو داد
گفت امیدوارم تو هم زود نتیجه بگیری و اصن همزمان با دوستمون بیای
گفتم فقط امیدوارم...
اینقدر به صفحه سیستم خیره شده بودم که چشمام می سوخت اما به
هرشکلی بود مقاله رو اصلاح کردم، همزمان مدارک تکمیلی رو برای
دانشگاه فرستادم و خواهش کردم همراه مدارک قبلی بررسی کنن تا
شانس قبولی بین بقیه بیشتر باشه...
و از اینجا به بعد بیشتر باید توکل کرد
دیگه بیشتر از این کاری از دستم برنمیاد
می خوام این روزهای آخر اسفند رو تو خیابونا راه برم
چندروزی به مغزم استراحت بدم
عید، ماه رمضون، کارهای دانشجوها همه بهم گره خورده و من همین
چندروز آخر اسفند رو برای تنفس وقت دارم...
[ هم دمــم ]...برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 75