1047

ساخت وبلاگ

امکانات وب

چهارراهی رو تصور کنین که هر سمتی چراغ سبز

آدمی رو تصور کنین که تو خطوط عابر پیاده این چهارراه گیر کرده

به هر طرف که میره تا از این حرکت سریع ماشین ها در امان باشه باز

روبروی ماشین جدیدی قرار میگیره...

اون چهارراه زندگی من، ماشین ها مثل اتفاقات روزگار من و اون آدم هم

خود من...

بدترین ماجرا، خبر شوکه کننده دانشگاه استرالیا بود

قبول نمیکنن چون مدرک زبانم مورد تایید نیست و خلاصه بخوام بگم

با شرایط این روزها و خواسته ای که اونا دارن نتیجه میشه کنسل شدن

پذیرش بعد بیشتر از شش ماه امید انتظار...

مصاحبه های مختلفی هم که داشتم با نتیجه تو عالی بود اما ما یه نفر

دیگه رو انتخاب کردیم تموم شد!

اینقدر شوکه بودم که نمیدونستم باید چطور واکنش نشون بدم

استادخان سکوت کرده بود پشت خط و منم از بغض سنگین و بزرگ تو

گلوم توان حرف زدن نداشتم... فقط میگفت ناراحت نباش درستش

می کنیم و من حتی دیگه دلم نمی خواست بهم امید بده...

من تو این راه از خیلی چیزا گذشتم و حالا تقریبا دستم خالی بود!

گفتم به جهنم که قبول نکردن، به جهنم که جواب ایمیل های پشت سرهم

من رو نمیدن... دانشگاه قحطی که نیست... رفتم سراغ لیست بقیه

دانشگاه ها و حالا با الویت اینکه سطح زبانم رو قبول دارن یا نه!!!

شوک بعدی اینجا بود تو اسکیل مدنظرشون من کمترین نمره رو دارم!!!

دیگه اشکم دراومد

مدرکی که به خاطرش سختی کشیدم... مدرکی که به خاطر اعتبارش به

خودم گفتم ارزش پول زور سنگین وزارت بهداشت رو داره حالا دیگه یه

برگه تقریبا بی ارزش بود!

باز استادخان گفت بلندشو هنوز که وقت هست برو سراغ رنک پایین تر

گفتم راست میگه هنوز که وقت تموم نشده... هنوزم این مدرک با ارزش.

دانشگاه های جدید لیست شد... بین صفحه استادها و دپارتمان ها گشتم

و شروع کردم به ایمیل های جدید زدن...

شب گفتم خدایا من دوباره میرم جلو خودت کمکم کن...

صبح بیدار شدم

یه پیام از شماره سیو نشده اما آشنا، سلام و احوالپرسی فرستاده بود!

اگر اسم فامیلی خودم وسط پیام نبود میگفتم احتمالا اشتباه و توجهی

نمی کردم... اما آشنا بود حتما... جواب دادم و بلافاصله پیام اومد که

شناختین؟

عجیب بود! این شماره رو سیو نداشتم، تاریخچه تماس نداشتم ولی چرا

اینقدر آشنا بود؟

وقتی در جواب نه من بالاخره اسمش رو نوشت تمام بدنم یخ کرد و با

تپش قلب شدید نشستم روی تخت... این واکنش ها غیر ارادی بود...

لرزش دستم اضافه شد و با خودم گفتم شاید تشابه اسمی!

اما نبود چون تو ادامه پیام ها کامل خودش رو معرفی کرد و با وقاحت

تمام از اینکه مثلا اتفاقی من رو پیدا کرده ابراز خوشحالی کرد...

دیگه جوابی از سمت من نگرفت چون توان عادی برخورد کردن نداشتم!

آخرین چیزی که تو این روزها قادر به انجامش هستم، بحث کردن!!!

تا عصر چندتا پیام زد منم هر بار با دستای لرزون گوشی رو کنار گذاشتم.

‌‌

تازگی ها این ماجرای تپش قلب زیادتر شده... با سابقه خانوادگی که ما

داریم احتمال میدم باید پیگیری کنم اما حوصله ندارم...

گفته بودم تو زندگی من، احساساتم پاشنه آشیل محسوب میشه؟

میتونم دووم بیارم... میتونم بعد هر زمین خوردنی دوباره بلند بشم اگر

ماجرا به هرچیزی غیر از دلم ربط داشته باشه...

وقتی پای دلم وسط میاد توانم به اندازه یه دختربچه پنج ساله میشه!

برای همین از وقتی خودمو شناختم فاصله م با مردها رو حفظ کردم...

برای خودم چارچوب و خط قرمز های درست حسابی کشیدم و حواسم

بهشون بود. تو زندگیم فقط چندنفر اجازه رد شدن از این خط رو داشتن.

این آدم یکی از اون چندنفر بود

قبل نوشتن به آرشیو شهریور ۹۸ نگاه کردم. دوباره اون روزها رو خوندم

اتفاقا مثل فیلم روبروی چشمام رد شد...

رد پای این آدم فقط برای چندماه تو زندگیم بود اما اولین نفر از اون همه

خواستگار سنتی بود که به دلم نشست... که جلسه به جلسه پیش رفتیم

که وقتی بعد مراسم خانوادگی از خونمون رفتن، سجده شکر کردم و به

خدا گفتم مرسی که جواب صبرم رو دادی...

اما نشد... باهم نساختیم... اونقدر کوتاه بود که تو همون هفته های اول

دوران آشنایی که درنظر گرفته بودیم تموم شد.. بهانه های مختلفی آورد

و تو یه پیام صوتی ماجرا تموم شد...

دلم خیلی شکست... خیلی سخت با خودم کنار اومدم... غم مامان بزرگ

و شوک کرونا و اتفاقات پشت سر هم اجازه نداد درگیرش باشم اما

همیشه یه گوشه دلم تو یه فضا اندازه یه نقطه یادم بود که چی شد!

حتی زمانی پسرک جدید اومد تو همون فضا اندازه نقطه مقایسه کردم

و گفتم ببین دختر چقدر احساس و رفتارها متفاوت...

حتی شباهت ظاهری پسرک جدید با اون آدم هم برام قابل توجه بود...

انگار یاد اون آدم ته ته ضمیر ناخودآگاهم چسبیده بود!

حالا بعد این سال ها، بدون درنظر گرفتن شرایط احتمالی من، پیام میده

به شماره ای که قاعدتا باید حذف کرده باشه و ابراز خوشحالی میکنه!

چقدر باید خوش‌بین و یا حتی روشن فکر باشم که بخوام این پیام رو یه

احوالپرسی ساده بدونم؟ اصلا و ابدا نمی تونم...

پشت این پیام ها هرچی که هست دیگه مهم نیست

آزموده را آزمودن خطاست...

حتی اگر به اندازه همون یه نقطه تو دلم، می خواستم امیدوارم باشم اما

دیگه توانی برای این آدم و اتفاقات احتمالی ندارم...

برای همین تصمیم گرفتم سکوت کنم و دیگه جوابی ندادم

‌‌

دارم فکر میکنم چقدر باید با مشاورم درمورد اتفاقات این چندهفته که

برای استراحت و جمع بندی فرصت خواسته بودم، حرف بزنم!

[ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 81 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 0:15