1043

ساخت وبلاگ

امکانات وب

اون شب تموم شد، من اون شب رو گذروندم و حالا یه کمی شکسته تر

اما به هرحال با امید زندگی رو ادامه میدم...

صبح دوباره با یه گوشه دیگه از این کره خاکی مصاحبه داشتم

مثل همیشه سعی کردم مشتاق و با انگیزه باشم

و باز مثل همیشه قرار شد بررسی کنن و من هم پیگیری...

کلاس های فشرده ترم جدید رو بهم اعلام کردن و احتمالا کار بیمارستان

هم اوکی بشه البته که امروز باید برم پیگیری کنم...

با دوستی رفتم بیرون، تو ماشین کلی حرف زدیم از مشکلات جدید با

اون خانواه عجیب گفت... نشستیم تو کافه گفتم یه خبر جدید دارم

ازدواج کرده...

بدون اشک ریختن، با خنده گفتم باورت میشه با فاصله چندماه سفره

عقد پهن کردن و نشسته کنار آدمی که موهای مشکی و صورت آرایش

کرده ش نشون میده چقدر انتخابش متفاوت بوده...

‌باز خندیدم و گفتم پوست کلفت شدن که تو و استادخان درموردش

حرف میزدین همینه؟

اون شب که مامان گفت می خوام بهت یه چیزی بگم تا پرونده این آدم

رو تو دل و ذهنت ببندی میدونستم چی می خواد بگه...

گفته بودم حس ششم یه وقتایی بهم خبر میده؟ میدونستم ماجرا چیه

اما نمی دونستم این اتفاق فقط چندماه بعد از آخرین ارتباط خانواده ش

با ما بوده...

شوکه شده بودم، مثل آدمی که هیچوقت نبودم فقط یه جمله رو تکرار

می کردم، چرا خدا با من این کار رو کرد؟ وقتی قرار بود چندماه بعد کنار

آدم دیگه ای قرار بگیره چرا خدا همون آرامشی که با زحمت برای خودم

ساخته بودم رو ازم گرفت؟

حال اون شب قابل توصیف نیست فقط میدونم دیگه مهم نبود که اشک

ریختن نمازم رو باطل میکنه، دیگه مهم نبود از صبح روزه گرفتم و به

امید شب آرزوها نشستم روی سجاده، دیگه مهم نبود سعی کردم آدم

جدید ببینم و درست برخورد کنم... فقط یه سوال مدام تکرار میشد

خدایا چرا ؟

فکر می کردم توان گذروندن اون شب رو ندارم... تنها عضوی که تو بدنم

واکنش نشون میداد چشم هام بودن و اشک هایی که خودمم نمیدونستم

از کجا میان! تو تاریکی اتاقم زل زده بودم به آسمون و حرف می زدم

مطمئنم خدا هم اون شب دلش برام سوخت...

صبح که بیدار شدم چشمام می سوخت، اما انگار دلم بی حس شده بود

از شب قبل در اتاق بسته بود، مثل هر روز صبح نرفتم دست بندازم گردن

مامان و مسخره بازی دربیارم... برخلاف هر روز صبح مامان اومد بغلم

کرد و گفت غصه نخوری فقط بهت گفتم تا دیگه تمومش کنی...تا بدونی

بعضی آدم ها فقط حرف میزنن، ادعا تا عمل خیلی فاصله داره... گفت

وقتی تو هنوز تو فراموش کردن دست و پا میزدی و حتی توان دیدن

آدم جدید نداشتی اون نشسته سر سفره عقد...

یه لحظه یه چیزی یادم اومد

بهش گفته بودم وقتی این ماجرا تموم بشه تو ازدواج میکنی

با لحن نه چندان جالب گفت اگه برای تو آسون برای من نیست!

حالا برای کی آسون تر بوده؟

از وقتی فهمیدم گفتم دیگه شدی خط قرمز، فکر کردن بهت ممنوع چون

الان تو زندگی یه آدم دیگه هستی... ولی دلم خواست سر سفره عقد

ببینمش... خیلی با خودم کلنجار رفتم اما این کار رو انجام دادم...

پیدا کردن عکس سخت نبود

حتی دیدنت هم دیگه سخت نبود...

وقتی دیدمت حس کردم تموم شدی... انگار واقعا پرونده ت بسته شد

انگار تو ذهن من تو ایده آل بودی اما واقعیت این عکس یه چیز دیگه

بود... با دیدنت فقط یه چیزی تو ذهنم اومد من به خاطر تو با خدای

خودم دعوا کردم؟ اون عکس مثل آب روی آتیش دلم بود... دل کندم...

صورتت، موهات، لباست اصن شبیه هیچ کدوم از نقشه هامون برای روز

عقد نبود... چرا صورتت لبخند نداشت؟ مگه ذوق نداشتی برای نشستن

روی اون صندلی ها؟ برای بله گفتن؟ خب رسیده بودی دیگه!

تو عجله داشتی برای رسیدن به اون نقطه... گفته بودی باید زود انجام

بشه.. حتما زود انجام شده...

‌راستی تو گوش آدم جدید هم همون حرف هایی که زده بودی رو تکرار

کردی؟

سوال زیاد دارم اما انگار اینجا دیگه جایی برای پیدا کردن جواب نیست

یه معلم داشتیم میگفت هیچ وقت نفرین نکنین

اگه خیلی دلتون شکست بگین خدا سپردم به تو

و خدایی که از حق خودش میگذره و از حق بنده ش نمیگذره...

آخرین بار بهت گفته بودم نمیتونم ببخشمت

حالا به خدا میگم من نمی تونم این آدم رو ببخشم پس می سپارم به

خودت تا روزی که روبروی خودت بهم جواب بده چرا با دروغ آرامش

زندگی من رو بهم زد...

‌‌

+ امروز جلسه مشاوره دارم... باید بهش درمورد این اتفاقات و حالم بگم

احتمالا چند جلسه ای استراحت بگیرم تا بتونم دوباره برگردم به خودم

اما حتما بهتر از این مدت برمی گردم...

[ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 103 تاريخ : دوشنبه 17 بهمن 1401 ساعت: 17:24