چه اتفاقات عجیب غریبی که پیش نمیاد!!!
چندوقت پیش که برای کلاس های حضوری رفتم دانشگاه تازه به عمق
غربتم در اونجا پی بردم... مخصوصا وقتی که از جلوی در اتاق سابق
استادخان رد شدم و یه نفر دیگه اونجا نشسته بود و من مجبور بودم
با وسایلم آواره آزمایشگاه ها باشم :/
حالا من اصن جز اسم و فامیل از اون آدمی که تو اون اتاق جایگزین
شده هیچی نمیدونم. ولی یه حس دافعه عجیبی نسبت به خودش و
اسمش دارم...
امروز یه پیام از دانشجوهای قدیم که اتفاقا تو همون اتاق و به واسطه
استادخان با هم آشنا شده بودیم روی گوشیم بود مبنی بر همکاری در یه
کار علمی با حضور یکی از اساتید گروه! خب اون گروه اینقدر کوچیک و
محدود شده که نگفته هم میتونستم حدس بزنم اون یه نفر کسی نیست
جز همین جناب تازه رسیده و از اون جایی که حس ششم من خیلی قوی
بوده و هست فهمیدم بله حدسم کاملا درست بوده.
خب با وضعیتی فعلی که در به در رزومه پر کردن و کار کردنم مسلما نه
نگفتم و قبول کردم. اما یه چیزی خیلی رو مخمه!
من میگفتم دیگه امکان نداره پا تو اون اتاق بذارم اما کائنات خیلی شیک
و مجلسی در حال اثبات این ماجراست که غیرممکن غیرممکنه!
[ هم دمــم ]...برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 105